در حالات شهيد محراب مرحوم ملاّ محمد تقي برغاني آمده است:
«عبادت آن جناب چنان بود كه هميشه از نصب شب تا طلوع صبح صادق به مسجد ميرفت و به مناجات و ادعيه و تضرّع و زاري و تهجّد اشتغال داشت و مناجات «خمس عشرة» را از حفظ ميخواند و بر اين روش و شيوه پسنديده استمرار داشت تا همان شب كه شربت شهادت نوشيد».
مكرّر در فصل زمستان ديده ميشد كه در پشت بام مسجد خود، در حالي كه برف به شدّت ميباريد، در نيمه شب پوستيني بر دوش و عمامه بر سر داشت و مشغول تضرّع و مناجات بود و با حالت ايستاده، دستها را به سوي آسمان بلند كرده، تا اين كه برف، سراسر قامت مباركش را از سر تا پا سفيد پوش ميكرد.
جالب توجّه است كه اين بزرگوار در حال سجده كه مناجات خمس عشرة را ميخواند به دست فرقه بابيه به شهادت رسيد.
عمليات پيروزمد خيبر در جزيره مجنون در جريان بود، قرار بود پس از شكستن خط، يگان ما كه در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى كند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از اين اخبار، دست به مقاومت شديد زد و علاوه بر جنگ روانی شديد و بمبارانها و حملات شديد شيمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سر رزمندگان ریخت.
دراين ميان دو برادر به نامهاى حسين و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود كل گردان را متأثر كرده و چون خورشيدى فروزان نورافشانى ميكردند. اين دو برادر شهيد، فارغ ار حوادث و هر آنچه اتفاق ميافتاد در هر مكانى كه يگان مستقر میشد، قبرى حَفر میكردند و به خصوص در شب، نمار میخواندند. هر كسی كه بيدار مىشد، آن دو را در حال مناجات و نماز مىديد. چقدر زيبا بود توجّه به معبودشان.
چهلم: مادر و نماز شب
ما ماجرايى نقل مىكردند كه براى بهرهمندى و عبرت آموزى، آن را نقل مىكنم. مادرم زنى پارسا و مقيد به نماز شب بود. زمانى كه بسيار خردسال بودم هر سحرگاه پيش از نماز شب مرا بيدار مىكرد و مىگفت: «مهدى جان، بلند شو برايت نخود چى آوردهام.
تا اسم نخودچى را مىشنيدم بلند مىشدم و مادرم مرا مقابل سجاده خود مىنشاند و يك مشت نخود چى به من مىداد و مىگفت: اينها را بخور و به من نگاه كن. يك وقت نخوابى. همه را يك دفعه هم نخور، هر دانه را كاملاً بجو، تمام كه شد ديگرى را بخور. آن وقت خودش بر مىخاست و به نماز مىايستاد و من نخودچى مىخوردم و در او مىنگريستم».
به اين مطلب كارى نداريم كه بيدار كردن بچه (كه به حد تكليف نرسيده) اشكال دارد يا از باب وجوب مصلحت بىاشكال است، بلكه همين قدر مىگوييم كه آن كودك خردسال سحرگاه به شوق خوردن نخودچى، عبادت شبانه مادر پارساى خود را تماشا مىكرد و بدين ترتيب از همان خردسالى به سحرخيزى و شب بيدارى عادت كرد و مادر، روحِ شب زندهدارى را در خمير مايه فرزند قرار داد و آن را طبيعت دوّمش ساخت.
تا آن جا كه به ياد مىآورم والد ما، آقا ميرزا مهدى شيرازى، هميشه نيمه شبها بيدار بودند و مطالعات درس خارج خود را در سحر انجام مىدادند.
در اوآخر حيات شان كه كسالت داشتند و از شدت درد يا تنگى نفس خواب شان نمىبرد و شايد يكى دو ساعت مانده به سحر بر اثر فشار خستگى به خواب مىرفتند، نيز هنگام سحر بيدار مىشدند و هر چند نزديكان شان مىگفتند: قدرى بيشتر بخوابيد، ميگفتند:
خوابم نميبرد. طبيعى است كه سحر خيزى در خردسالى، شب زنده دارى در بزرگ سالى را به صورت عادت ايشان درآورد.
<-PollItems->
<-PollName->